زندگی حس غریبیست ،که یک مرغ مهاجر دارد من نگویم که مرا ز قفس آزاد کنی،
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنی
ای
ای دوسه تا کوچه زما دورتر
نغمه ی تو از همه پرشور تر
کاش که این فاصله را کم کنی محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ی مامی شدی مایه ی آسایش ما می شدی
هرکه هرکهرکه به دیدار تو نایل شود یک شبه حلال مسایل شود
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق زهر بی سرو پایی نکنیم
این واسه خودخودته شک نکن:
من آن گلبرگ مغرورم
که میمیرم زبی آبی
ولی با خفت و خواری پی شبنم نمیگردم
به نام اون مهربونی که
منو عاشق تو کردوتورو عاشق دیگری
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتر از من می شوی
آرزو دارم بری عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی این برخوردهای سرد را
بر خوردهای سرد را
هرکسی هم نفسم شد دست آخرهمه کسم شد